سفارش تبلیغ
صبا ویژن
شنیدم مردی از امام صادق علیه السلام می پرسید :«کسی می گوید که دوستت دارم . من از کجا بدانم که [واقعا] دوستم دارد ؟». [صالح بن حکم]

دو سه خطی ها

 
 
درد و دل(سه شنبه 87 تیر 4 ساعت 3:16 عصر )

از آنچه باخته ام خودم را ساخته ام تا بگویم آنچه را باخته ام ، فراموش کرده ام .روز گاری از زندگی ام را به پای کسی گذاشتم که دوستش می داشتم ولی او هیچ وقت مرا دوست نداشت و چگونه دوستش بدارم آگاه از این که هرگز برایش اهمیتی ندارم ، به او حق می دهم شاید او هم مانند من یکی را دوست داشته است... حال از خود می پرسم : او را برای همیشه دوست خواهم داشت؟ افسوس که چنین نخواهد بود! او را فراموش کرده ام . من زمانی به خود نگریستم که دیگر سینه ام شکافته ، قلبم فسرده و روحم سپرده شده بود . باید صبر می کردم تا زخم سینه ام با نمک خوب شود ، با قلبم چه کار می کردم برای گرم شدن در آفتاب گذاشتمش اما آتش گرفت ، چاره ای نداشتم نیمی از خاکستر قلب سوخته ام را به آب و نیم دیگر را به خاک سپردم و به یادم ماند که روحم ، روحم ، روح من هیچ موقع ، هیچ وقت و هیچ زمانی از او جدا نشد . یادگار او سوالی است بی انتها : آیا صبر کنم بر او که بر من صبر نکرد ؟

و دنیا آنقدر کوچک است که از دل بزرگ آدم ها برای شما می نویسم ، دلی که اگر برای کسی تنگ شود ذره ذره سنگ می شود و این باعث ننگ است که لباس رنگ رنگ بپوشی و پا روی دل دیگران بگذاری .داستان همراه دوستان می گذرد بی آنکه به پشت نگاه کند. مکنید از زمانه گلایه و نگویید روزگار زشت است که خشت دل ما کشت حاصل خیز را آفت زد. این مشق عشق نیست که برایتان می نویسم این نه واقعیت زود گذر ، بلکه حقیقت جاودانی است. طبل پر صدای عشق ، گوش بر من و هوش بر گذشتگان و جوش بر آیندگان نمی گذارد.نظر مکنید و حذر کنید ، سفر بی خطر نیست شروع مکنید به امید طلوع و اگر طلوع بود از یاد نبرید غروب را که فرا میرسد. شکسته می شود آن دل از جنس بلور و چه می شنوید؟ چشم باز ، سینه راز ، در انتظار آواز و نه آواز پرنده آواز یار ، یار پر یادگار.باز دوباره گوش می دهید چه می شنوید؟ ای خدای بزرگ چه می شنوند؟ همان جمله با صدایی دیگر… . گر او کرد اشتباه چه باشد مرا گناه؟ که دیگر مرا پناه؟روز من سیاه و روزگارم تباه و نفرین و آه … آرام نمی شوی و دلارام شما رفته است . که را نفرین می کنی آنکه هنوز دوستش داری؟به چه فکر میکنی ذکر او بر زبانت است؟هنوز متعجبی و حیران که در آن بهار دوران چه طور زمستان فرا رسید. افسوس که یادت می آید هیچ احساسی به او نداشتی آنقدر گفت تو را دوست دارم که پوست بر استخوانت رسید. آری آن زمان تو را دوست داشت و تو باز بی احساس به او تو نمی دانستی و آمدی و آن کس که تو را بی شمار دوست داشت دوست بداری… مدتی که گذشت تو تکراری شدی و دوست داشتنش به آخر رسید ولی تو دیگر او را صادقانه دوست داشتی و چه کرد با تو بی آنکه به تو فکر کند و باز آن جمله تلخ با صدایی دیگر… این صدا برای من ناجور و برای شما یک جور فرقی نمی کند و فقط آن جمله مهم است که می گوید… حالا در تنهایی زندان ، تاوان می دهید و پیمان نبود که پایان این شود

 







بازدیدهای امروز: 3  بازدید

بازدیدهای دیروز:0  بازدید

مجموع بازدیدها: 11391  بازدید


» لینک دوستان من «
» اشتراک در خبرنامه «